Sunday, September 23, 2007

چشم های قشنگ سارا

(( به نام خالق زیبایی هخای شیراز ))
نام داستان : چشم های قشنگ سارا

نویسنده : محمد قیم

روزگار بر من آموخت که به کسی یا چیزی دل نبندم واین رسم را سرلوحه ی زندگیم قرار دادم

با دیدن سارا و با اولین نگاهش پاهایم شروع به لرزیدن کرد . گذشت زمان مرا جرات بخشید تا با او صحبت کنم و گدایی عشق را از او آغاز کردم که با جمله ای پاسخم داد و گفت :
گدایی عشق رسم تازه کاران است
دادن هدیه را آغاز کردم و با هدایا سعی در به دست آوردن دلش داشتم مرا پاسخ داد :
عشق تجارت نیست ، عاشق می بخشد بدون هیچ حساب و کتابی و از این رهگذر لذت می برد
اورا پرسیدم که عاشق چه می بخشد ؟ مرا پاسخ داد :
محبت
به او محبت بخشیدم و پس از محبت قلب و تمام هستی ام را نیز به او بخشیدم . اما او کار دیگری با من کرد ، کسی که با دیدن چهره اش صدای ضربان قلبم آبرویم را به تاراج برده بود مرا برای همیشه تنها گذاشت و رفت
او را بگفتم چرا با من این چنین رفتار کردی ؟ پاسخ داد :
باوفاترین دوست هم به مرور زمان بی وفا می شود ، اما این بی وفایی از دوست نیست بلکه از روزگار است
و با روزگار هم نمی توان در افتاد .
او را بگفتم جمله ای به یاد گار برایم بگو و او نیز جمله ی آخرش را اینگونه بگفت :
اگر به کسی دل بستی و عاشقش شدی مهم این نیست که او مال تو باشد ، مهم این است که او باشد نفس بکشد و زندگی کند . اگر ترک گفتنش عذابت می دهد هر چند سخت ولی قابل تحمل است و عذابش کمتر از این است که دیگر نباشد

No comments: