Sunday, September 23, 2007

صبا این دخت شیرازی



(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))

نام رمان : صبا این دخت شیرازی


نویسنده : محمد قیم

(( فصل اول ))

الا یا ایها الساقی ادر کاسا" ونا ولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

صبا دیوان حافظ را از روی میز برداشت و آن در کیف خود قرار داد و خود را آماده رفتن به حافظیه کرد
او تمام روزهای هفته را می شمارد تا به روز پنج شنبه رسیده و در حافظیه حاضر شود . علاقه بیش از حد او به اشعار حافظ تعجب تمام دوستان و آشنایان را به خود جلب کرده او با شانزده سال سن دو سالی می شود که دیوان حافظ را حفظ کرده و با این اشعار کاملا" خو گرفته و این اشعار بخشی از زندگی اوست . او کل دیوان را حفظ است و در پی آن است تا معنی اشعار را بفهمد به همین خاطر برای تحصیل رشته انسانی را انتخاب کرده .
از خانه خارج شده و به حافظیه می رسد . مانند هر هفته عده ی زیادی را آنجا می بیند که دیوان حافظ به دست دارند و با چشمان خیس آن را برای گرفتن فال باز می کنند .
این پرسش در وجودش جاری شده و که علت گریه آنها چیست ؟ و خود را مستلزم تحقیق برای پی بردن به پاسخ این این پرسش می داند . از این رو دیوانش را در دست گرفته و برای پی بردن به پاسخ این پرسش به کلام حافظ متوسل می شود ، و حافظ در پاسخ فال می گوید :

جهان و کار جهان همه پیچ در پیچ است

من این نکته هزار بار کرده ام تحقیق

اما او باز هم نتوانست پاسخ پرسشش را بگیرد .
دختری که با چشمان خیس پای مقبره نشسته بود و بعد از خواندن فاتحه دیوان حافظ را برای گرفتن فال باز کرد ، توجه صبا را به خود جلب کرد و صبا از روی کنجکاوی جلو رفته و از وی علت گریه اش را پرسید ، وآن دختر که فرشته نام داشت ، در پاسخ این پرسش صبا جریان کامل عشقش را برای او تعریف کرد . اما عشق برای صبا واژه ی غریبی بود و او گریه های فرشته را مضحک فرض می کرد .
شب که به خانهبازگشت به صحبت های فرشته خوب فکر کرد ، به تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود . اما از آنجایی که او عشق را تجربه نکرده بود ، نتوانست احساس فرشته را درک کند و علت گریه های او را حاصل از ضعف وی می دانست .
هفته ی بعد باز هم فرشته را در حافظیه دید که با چشمان خیس در حافظیه حاظر بود ، به نزد او رفت و سعی کرد تا او را دلداری بدهد . اما سطح فکر او ، با فرشته کا ملا " متفاوت بود . زیرا فرشته با احساس یک عاشق کا ملا " آشنایی داشت و صبا که تجربه ای در این زمینه نداشت از درک این احساس عاجز
بود ، از این رو گفتارش در ذهن فرشته نمی گنجید .
هفته ها یکی پس از دیگری می گذشت و صبا دیگر در حافظیه تنها نبود ، اکنون دیگر دوستی داشت که هر هفته یکدیگر را در حافظیه ملاقات می کردند و گاهی اوقات صبا به خانه فرشته می رفت ، و از آن جایی که فرشته نیز دیوان حافظ را از خفظ بود ، با یکدیگر به مشاعره می پر داختند .
یک روز صبا به تنهایی در حافظیه نشسته بود و انتظار فرشته را می کشید . فرشته با حالی بسیار پریشان و گریان نزد او آمد . صبا که تا به حال فرشته را این چنین ندیده بود از او پرسید که چه اتفاقی برایش رخ داده ، و فرشته نیز که گریه اش قطع نمی شد تنها سکوت اختار کرد و پاسخی نداد . صبا که از این وضعیت به تنگ آمده بود ، رو به فرشته کرد و گفت :
بگو ببینم چی شده ؟
شاید بتونم کمکت کنم ، من که دیگه غریبه نیستم ما حالا دو تا دوستین و هر هفته داریم همدیگه رو اینجا می بینیم
بگو چی شده ؟
فرشته که تقریبا " آرام شده بود گفت :
مجید برای هفتمین بار اومده خواستگاری من ، اون سه ساله که به پای من سوخته و ساخته ، توهین کردن خونوادمو تحمل کرده و به خاطر من تو روی خونوادشظ ایستاده ، اما بازم بابام بهونه اورد و ردشون کرد
صبا در جواب گفت :
ردشون کرد که کرد ، به جهنم . حتما " یه چیزی می دونست که ردشون کرد . این نشد یکی دیگه ، این همه پسر تو چرا خودتو عذاب بدی ، اصلا " چرا گریه می کنی ؟ بس کن دیگه ، اشکاتو پاک کن بیا مشاعره کنیم .
فرشته در کمال تعجب از صحبت های صبا گفت :
تو که دیوان حافظ رو حفظی چرا این حرفا رو می زنی ؟ پ
چرا هیچ درکی از عشق نداری ؟
تو اولین کسی هستی که می بینم دیوان حافظ رو از حفظه اما هیچ چیزی از عشق نمی دونه و نمی تونه درکش کنه .
چرا نمی فهمی ؟
من عاشق مجیدم ، چطور می تونم گریه نکنم ؟
صبا نیز در پاسخ صحبت های فرشته گفت :
این بچه بازیا چیه در میاری؟
آدم به خاطر یه پسر که گریه نمی کنه ، وقتی این همه پسر تو این دنیا هست
فرشته که با احساس یک عاشق آشنایی کامل داشت گفت :
ببین صبا جون ، گریه من بی اختیاره . دیر یا زود معنی عشق ، و این احساسی رو که الان من دارم
خواهی فهمید ، اما از الان یه چیزی میگم تا بدونی عشق چیه .
عشق یه احساسه که وقتی بیاد سراغت عقلت از کار میفته ، و هرچی عشق دستور بده همون رو انجام میدی ، کورت می کنه و به هر کاری مجبورت می کنه و اختیارت رو ازت می گیره .
تو یه لحظه هم میاد سراغت و اسیرت می کنه . شاید تحمل عذاب کشیدن رو نداشته باشی ، اما عذاب عشق رو تحمل می کنی وهر چی هم بیشتر عذابت بده ، بیشتر لذت می بری ، و تازه می فهمی ،زندگی بدون عشق هیچ مفهومی نداره .
بعد از پایان صحبت های فرشته ، آنها با خدا حافظی از یکدیگر جدا شده و هر کس به خانه اش رفت .
صبا آن شب تا صبح به صحبت های فرشته فکر کرد ، وبا خود کلنجار رفت ، تا بتواند احساس فرشته را درک کند ، و طرز فکر او را اشتباه می دانست .
این پرسش در وجودش جاری شد که آیا صحبت های فرشته خطاست؟
از این رو باز هم دیوان را در دستش گرفن آن را برای پی بردن به پاسخ باز کرد ، حافظ نیز در جواب فال گفت
:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نئی جان من خطا این جاست

صبا یک هفته تمام فکر کرد دلیلی بیاورد تا فرشته را آرام کند ، با خود صحبت هایی را تمرین کرد تا به فرشته گفته و او را قانع کند ، تا در این وضع نباشد . زیرا تحمل دیدن فرشته را در این وضعغ نداشت .
آن روز هر چه انتظار فرشته را کشید خبری از او نشد ، و همین مسئله باعث تعجبش شد ، که چرا فرشته آن روز به حالفظیه نیامده . سر انجام بعد از سه روز کاسه صبرش لبریز شد و از روی کنجکاوی برای یافتن علت غیبت آن روز فرشته ، به قصد رفتن به خانه فرشته به راه افتاد .در طول مسیر صحبت ها یی که میخواست با فرشته داشته باشد را مرور کرد .
به خانه فرشته که رسید به یک پارچه مشکی و آگهی ترحیم برخورد ، که نام و شهرت فرشته در آن درج شده بود . بدنش سست شد و در جایش میخکوب شد . بغض غریبی گلویش را گرفت به طوری که به سختی می توانست نفس بکشد .
آدرس محل برگزاری ختم را یاداشت کرد و به سرعت خود را به آنجا رساند . وارد مسجد شد . مادر فرشته با دیدن صبا ، اورت در آغوش گرفت ، و با گریه و صدایی لرزان فریاد زد :
دیدی بالاخره کاره خودشو کرد ، دیدی آ؟خرش خود کشی کرد .
صبا که لرزش تمام وجودش را فرا گرفته بود ، بغض غریبی که از خانه فرشته تا مسجد به دنبال کشانده بود را رها کرد ، و مادر فرشته را در گریه همراهی کرد .
پس از پایان مراسم ختم صبا به خانه بازگشت و چند روزی را با اندوه فراوان گذراند ، تا این که باز هم روز پنج شنبه رسید و او باز هم باید به حافظیه می رفت .
او که هنوز از دست دادن فرشته را باور نداشت انتظارش را می کشید ، هر دختری را که دیوان حافظ به دست و در حال گریه می دید ، چهره ی گریان فرشته را به یاد می آورد .
تحمل چنین وضعی را ندارد ، نمی تواند باور کند که فرشته هرگز به حافظیه نخواهد آمد .
کنار قبر حافظ رفته پس از خواندن فاتحه شروع به صحبت کردن با حافظ می کند . در صحبت هایش با حافظ از صحبت ها یی که فرشته با او داشته می گوید :
فرشته به من گفته حافظ با جواب هایی که تو فال به مردم می ده با اونا صحبت می کنه ، اما هر کسی نمی تونه صحبت های حافظ رو درک کنه . حالا منم می خوام فال بگیرم می خوام با من حرف بزنی . من
می خوام بدونم احساست چیه از این که فرشته این بلا سرش اومده .
دیوانش را باز کرد و حافظ در جواب گفت
:
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

آنقدر دانم که از شعر ترش خون می چکید

سپس صبا ادامه داد و گفت :
می خوام یه فال دیگه بگیرم ، مادرم میگه هر کی خود کشی می کنه میره به جهنم . می خوام از زبون فرشته با من حرف بزنی ، می خوام بدونم چرا اون آتیش جهنم رو به جون خرید ؟
دیوان را باز کرد و این گونه پاسخ گرفت :

در آرزوی خاک در یار سوختیم

یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی

در آتش ار خیال رخش دست می دهد

ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی

گریه ی بی اختیارصبا آغاز گردید و با حالی پریشان آنجا را ترک کرد ، اما چهره ی فرشته لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رود و او را در کنار خود احساس می کند ، همین مسئله باعث دلتنگی بیشتر او می شود .
(( این پایان نیست ))

دوست عزیز کلمه به کلمه این نوشته ها در شهر شیراز و در محوطه ی حافظیه نوشته شده

No comments: