Sunday, September 23, 2007

قصه ی صبا و ماجد


(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))

نام داستان : قصه ی صبا و ماجد


نویسنده : محمد قیم


همش از خودم این پرسش را دارم که چرا باید من اینجا باشم!
دوستانم به من هشدار دادند که نباید به ملاقاتش بروم و هر کسی هم که به ملاقاتش رفته مانند خود او شده و مدتی را در کنار او مانده تا بتواند از آنجا خارج شود.
اما ماجد بهترین دوست من بود و من در این دو سالی که برای کار خارج از ایران حضور داشتم او و سایر دوستان را ندیده بودم و تنها از طریق تلفن آن هم هر سه ماه یک بار از حالشان با خبر می شدم.
ماجد در بین دوستانم تنها کسی بود که عهدی را که ما در بیست سالگی بین خودمان بستیم تا سی و پنج سالگی به آن پایبند بود.ماعهد کرده بودیم که هرگز ازدواج نکنیم!
اما وقتی که از ایران رفتم با تماس اول فهمیدم ماجد ازدواج کرده! تماس دوم گفت که همسرش باردار است! تماس سوم خبر داد که فرزندش پسر می باشد.با تماس چهارم متوجه شدم فرزندش به دنیا آمده. تماس پنجم را خودش پاسخ نداد و همسرش گفت که این مشکل را پیدا کرده!
تماس ششم و هفتم هنوز این مشکل را داشت.حتی هشتمین تماس که همین هفته گذشته پیش از بازگشتم به ایران با او داشتم موفق به مکالمه با او نشدم. زیرا هنوز مشکلش رفع نشده!
تصمیم گرفتم به ملاقاتش بروم. در ابتدا از هشدار دوستان ترسیدم.اما از آنجایی که دوسال بود ماجد را ندیده بودم ویک سال بود در آنجا بستری بود نتوانستم خودم را راضی کنم که به ملاقاتش نروم.
دل را به دریا زدم و به ملاقاتش رفتم و از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده که او در اینجا حضور دارد؟
ماجد در پاسخ به سوالم گفت:
من با صبا ازدواج کردم که یک دختر بیست ساله داشت به نام ندا!دختر زنم با پدرم ازدواج کرد!پس زن من مادر زن پدر شوهرش شد!دختر زن من پسری زائید که داداش من و نوه زنم بود! پس نوه منم بود! پس من پدر بزرگ داداشم بودم ! زن من پسری زایید که زن پدرم خواهرناتنی پسرم و مادر بزرگ اون شد!پس پسرم داداش مادر بزرگش بود و من خواهر زاده ی پسرم شدم!
ماجد همین طور داشت حرف می زد و من هم که دیگر نمی خواستم به حرفهایش گوش کنم تنها کاری که توانستم بکنم این بود که با سر رفتم توی شیشه ی مقابلم!
پرستارهای آنجا هم وقتی این حرکت را از من دیدند فکر کردند من هم مانند ماجد روانی شده ام وتخت کناری ماجد مرا بستری کردند و پزشک دستور داده برای آنکه بتوانم از اینجا خارج شوم باید مدتی را بستری باشم تا به حالت طبیعی بازگردم

No comments: