Sunday, September 23, 2007

بازی



(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))


نام داستان : بازی
بر گرفته از داستان زنی غیر از تو نوشته ی دوست و استاد عزیزم مجید بهکار پیشه

نویسنده : محمد قیم


نمی دانم چرا از من نمی خواهی تا از تو بنویسم ، بر این باورم که احساس من درست است که تو آرامش مرا نمی خواهی . فکر کردن به تو تنها اعصاب مرا بر هم می ریزد ، ولی نوشتن تنها چیزیست که آرامم می کند .
از حال من اگر می پرسی من خوبم ...... خوب که نه
سعی بر آن دارم خود را بر این باور برسانم که خوب هستم .
زیرا برای ادامه این روند که نامش را زندگی گذارده ام مستلزم آنم که خوب باشم تا توان ادامه آن را داشته باشم .
احساس دیگرم این است که من جنگ را به تو باخته ام ..... اما نه ..... سخت در اشتباهم . ما جنگی را آغاز نکردیم تا من آن را ببازم . من شبانه روز به خیال های خویش حمله ور شده بودم .
در خیال و آرزوهایم شهری را بنا کردم و تو تنها دختر این شهر بودی و در خیال و آرزوهایم آن گونه رفتار می کردی که تصمیمم بر آن شد تا تمام آن خیال و رویا و آرزوهایم را به واقعیت مبدل کنم .
اما غافل از این بودم که من شخصیتی از این داستانم نه نویسنده و خالق این اثر که اختیار این راه با من باشد . پس بی اختیار و به ناچار به این داستان که نامش زندگیست تن دادم . و به نقطه اوج داستان رسیدم که باید تحت عنوان فرافکنی به تو می رسیدم . اما خالق داستان زندگی من بر خلاف میلم عمل کرد و دیواری را بین ما قرار داد . دیواری که مرا بر آن باور رساند که باید تغییر نقش دهم و نقش قهرمان داستان را بازی کنم .
با تمام سختی ها این تغییر نقش را پذیرفتم ..... اما این نقش جدید مرا به سمت نابودی هدایت می کرد .
تصمیم گرفتم دختر دیگری را هم وارد شهر رویاها وخیال وآرزوهایم کنم . این دختر خیالی باید از نزدیکان تو می بود تا توانایی پر کردن جای خالی تو را داشته باشد .
این دختر را وارد شهر رویاها و و خیال و آرزوهایم کردم بعد از مدتی کلنجار با خویش فرافکنی این داستان انجام شد و من حرفی را که باید به تو می زدم به او زدم تا مرا از ادامه راه به سمت ویرانی باز دارد . و انتظار بیش از این نداشتم . بین آسمان و زمین معلق شدم ، آرام آرام یاد و خاطره تو را به فراموشی سپردم تا روزی که از او خواستم تا بدون اینکه خبر داشته باشد نقش تو را برایم بازی کند . اما او بازیگر قهاری نبود ، و به جای آنکه با ایفای این نقش مرا از ادامه راه به سمت نابودی باز دارد ، مرا هل داد تا با سرعت بیشتری به سوی نابودی بروم و او هم همچون تو رفتار کرد . با این تفاوت که او می دانست حرف دلم چیست ولی تو نمی دانستی .
با ویران شدن خویش سعی به شروع دوباره کردم ، و این بار با کوله باری از تجربه ی این دو شکست .
منکر این نمی توان شد که در این بازی که آن را عشق نامیده بودم ، و از ابتدا مشخص بود که نا ممکن است یک نفر باید قربانی می شد . و من قربانی این بازی بودم .این بازی که با کج اندیشی من و اسرار به آغاز آن به امید پیدا شدن نوری در این جاده سرتا سر تاریک آغاز شد و با شکست من پایان پذیرفت .
کوله بار تجربه ای که از این دو شکست حاصل شد را گشودم و با مرور لحظه به لحظه ی آن به این نتیجه رسیدم که شکستی دگر برابر است با نابودی تمام هستی من .
این بار قدرت ادامه دا ستان را از خالق آن گرفتم و بر خلاف میل او شهر رویاها و آرزوها و خیالم را به ویرانی کشاندم تا هرگز کسی نتواند وارد آن شود . زیرا کسی را لایق ورود به این شهر و گرفتن جایگاه تو نمی دانم و آن را هم که لایق دانستم مرا نخواست .
اکنون این شهر کاملا" ویران شده و از آنجایی که این شهر هرگز به دست کسی ، جز یکی از شما دو نفر ساخته نمی شود ، و از آنجایی که اطمینان کامل دارم که این شهر هرگز ساخته نخواهد شد .
من برای آنکه بر این باور برسم که خوب هستم و از وضع فعلی راضی می گویم که
:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را

مردی که زعصر خود فراتر باشد

و حرف آخر دل من با شما دو نفر این است
:
اشهد ان لا دختری غیر از یکی از شما دو نفر
شعر دو بیتی از :محمد رضا شفیعی کد کنی

1 comment:

neda said...

در بازی زندگی ....



عاشق کردن یعنی بردن

و

عاشق شدن یعنی باختن .



در این بازی ، به که خواهیم باخت ؟


نگرانم ....

نگرانم از اینکه ....

شاید به کسی ببازیم که اصلا به ما نبازد .