Sunday, September 23, 2007

من تو او


(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))
نام داستان : من تو او
نویسنده : محمد قیم


نمیدونم چرا هر کاری می کنم نمی تونم اون اتفاق رو
فراموش کنم
آخه وقتی توی یه جمع دوستانه قرار میگیری باید پایه باشی و هر کاری
که میکنن انجام بدی!
اما دوستام هم تا حدودی مقصر بودن
اونا کاری رو میخواستن
انجام بدن که بارها انجام داده بودیم.
راستش خودم هم نمی دونم چراباید اون جا
میموندم ؟
شاید می ترسیدم ضایع بشم!
آخه من تحمل ضایع شدن رو نداشتم.
و
این کار رو وقت تلف کردن میدونستم اما دوستام بهترین تفریحشون همین کار بود
مجید
هم تا حدودی مقصر بود آخه همیشه بعد از مدرسه دنبالم میومد تا با هم بریم فوتبال من
عاشق فوتبال بودم
مجید که سه سالی میشد با من دوست بود با عموش اینا زندگی
میکرد
اون روز هم دلیل غیبتش اساس کشی بود
آخه خانواده اش که من تا حالا
ندیده بودمشون برای زندگی به تهرون اومده بودن
ما بین خودمون یه شرطی
گذاشتیم!
نمیدونم واسه ی این که کم نیارم قبول کردم یا اینکه خارش از خودم
بود!
اولین دختری که رد شد حمید رفت جلو وبهش گفت:
زنم میشی ؟
عروس ننم
میشی؟
دختره خندید و یه ذره قر و غمیش اومد بعد سعی کرد اندام بی ریختش رو زیر
ناز و عشوه های خرکیش مخفی کنه یعنی به اصطلاح آمار دادو حمید هم که از خداش بود
بدون توجه به ریخت دایناسوری دختره شروع به حرف زدن با اون کرد
ما هم که از
خدامون بود که یه سوژه برای خنده داشته باشیم از دور با عشوه ی خرکی که توی تبلیغ
تلوزیون بود هی از طرف دختره می گفتیم :
حمید...
حالا نوبت علی بود قرارمون
اولین دختر بود ولی ما اینو قبلا در موارد کلی استفاده می کردیم
هیچ وقت یادم
نمیره یه بار مجبور شدم سر به سر یه پیر زن هفتاد ساله بذارم
اما به هر حال علی
رفت جلو و شانسش یه دختر چادری بودکه چادرش رو مثل لحاف کرسی های قدیم از ترس سرما
روی صورتش کشیده بود طفلک فکر میکرد خدا اون صورت کج و کوله اش که به نقاشی های
امپرسیونیستی میموند رو مخصوص برای اون خلق کرده و اگه مواظب نباشه ممکنه زبونش لال
رنگ های خارجیش بپره یا سایه بشه
علی هم که فکر می کرد چه لعبتی نصیبش شده
گفت:
خانوم خانوما !
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که رو بسته ای مگر
زشتی؟
سرخاب سفیداب شدن دختره ی اکبیری از پشت سه لایه پتو هم معلوم بود!
بعد
علی ادامه داد:
هر چی آدم عشقیه...
زیر چادر مشکیه!
دختره هم که یقین حاصل
کرده بود که رسالتش رو انجام داده وصاحب این در گرانبهای پتو پیچ شده رو بعد از
سالها نیایش به درگاه ربوبی پیدا کرده اول از ذوق دو تا خنده ی خفه شده که قاطیش
خرخر هناقی قایم بود تحویل داد وعلی هم به مراد چپر چلاغ دلش رسید.
حالا دیگه
نوبت محسن بود
محسن دماغ بزرگی داشت خودش میگفت دماغ بزگ نشونه ی سعادت
آدماست
انگار خدا میدونه کی رو برای کی بفرسته باورتون نمیشه اگه بگم دختره یه
دماغ داشت
که آدم وقتی میدید حس میکرد از اول عمرش تا حالا داشته توش پنبه کشت
میکرده
انگار دو تا توپ بسکتبال رو توش قاچاق کرده بود
به جان خودم قسم
میخورم اگه دختره رو میخواستی همینطوری توی خیابون ببینی یه دماغ میدیدی که حاشیه
ای در دورش درست مثل یه سایه روشن وجود داشت که به خیال خودش صورتش بود
محسن هم
که خیال میکرد این قر و اطفارا مشیت الهیه یه دل نه صد دل عاشق دماغ شد
مثل
پلنگی که بخواد بوفالو شکار کنه جلو رفت و گفت:
خانم ببخشید دماغ شما شصت ماغه
یا صد و شصت ماغ؟
دختره دو دل از دماغ رویائی محسن و ترکیب رویائی اون و زبان
تندش با ناراحتی ابروهای شرق و غربش رو به هم کشید و محسن هم که فهمیده بود گند زده
ادامه داد:
حالا چرا ناراحت شدی؟
مال منو ببین مثل منقار مرغ ماهی خواره تازه
مال بابام رو ندیدی !آدم رو یاد خرطوم فیل می اندازه!
انگار به خر تیتاب
دادی
دختره رو میگی از خنده طول و عرض دماغ خودشو فراموش کرده بود و مثل خروس در
بین خنده اش قوقولی قوقو میکردم.
اونم به مراد دلش رسید.
الان من مونده بودم
ومن
منم که میدونستم شانس من همون پیر زن هفتاد ساله است خودمو جمع و جور کردم
که با یه پیر دختر چونه بزنم
توی همین فکر بودم که دیدم بچه ها یه طور عجیب
غریبی به من نگاه میکنن
انگار یه حسرت خاصی توی نگاهشون بود
راستمو که نگاه
کردم فهمیدم قضیه از چه قراره!
راستش بین بچه ها من تنها کسی بودم که توی کار
خودم حرف نداشتم آخه محله ی ما فقط یه پسر داشت که میتونست حتی مخ پیر دخترا رو هم
بزنه
اون روز شانس هم داشتم یه فرشته جلوی چشمم ظاهر شد که انگار شاهکار نقاشی
خدا بود
نلرزیدم چون حرفه ای بودم.
راستش با متانت جلو رفتم. انقدر سنگین که
توجه دختره به من جلب شده بود.
تصمیم گرفتم غافلگیرش کنم تا بخنده!این قانون
اوله!
بخندون بعد سر حرف رو باهاش باز کن!
منم یه دفعه گفتم:
ببخشید خانوم
من مزاحمتون شدم ...
پدر شما آرشیتکته؟
اما یه دفعه دختره یه نگاه عصبانی به
من کرد منم که فهمیدم بند رو آب دادم به سرعت ماله ی ماست مالی رو به دست گرفتم که
اشک توی چشم دختره جمع شد و دوان دوان رفت.
بگذریم که ما اون روز جلو بچه ها
ضایع شدیم اما...قصه از وقتی شروع شد که مجید
گفت مامانم اینا اومدن
تهران.
ما هم که سر جهازی مجید بودیم و هر جا میرفت ما هم میرفتیم این طوری
پامون به خونشون باز شد اما این پا گشا زیاد طول نکشید.
دقیقا سه تا چهار
هفته!
مامان مجید زن خوبی بود مهربونی خاصی توی صورتش بود
تا اینکه اون روز،
از در که تو رفتیم من به عادت همیشگی یه یا الله گفتم .
مجید گفت ممد یه چند
دقیقه صبر کن خواهرم بره توی اتاق منم که سعی میکردم جلوی اونا خودمو بچه ی سر به
زیری نشون بدم...
سرم رو پایین گرفتم تا خواهر مجید رفت توی اتاق تا لباس مناسب
بپوشه.
مجید که با یه لیوان چایی میخواست مرام کشمون کنه چایی رو جلوی ما گذاشت
و رفت که مثل اندیشمندان بزرگ دقایقی رو گلاب به روتون با خودش خلوت کنه.
ما هم
داشتیم میزدیم توی گوش چایی یه سلام با ناز قشنگ شنیدیم.
افت کلاسه ولی برای
اولین بار دلمون لرزید.
این هم باعث شدکه با عجله و مثل آدمائی که استغفرالله
دفعه ی اولشونه بلند بشم
طرفم هم که خوب این جور مسائل رو درک میکرد و از صدقه
سر رمانهای مودب پور که خوراکش بودمشرف به تمام این واکنش ها بود زیر زیرکی خندید
اما این خنده تا زمانی ادامه داشت که اون صورت منو دید و من صورت اونو.
حالا
تونستم که بفهمم اون دختر توی خیابون چرا اون روز با چشم اشک آلود از کنار من دوان
دوان رفت!
مجید پنج سال پیش پدرش رو در یه حادثه ی رانندگی از دست داده
بود!
اون روز هم اون دختره دوباره با اشک توی چشماش منو رها کردو به اتاقش
رفت.
الان از اون موضوع پنج سال میگذره و من مجبور شدم برای تحصیل به شیراز
برم
ونتونستم مجید و خواهرش روببینم
اما تنها چیزی که توی این پنج سال همیشه
جلوی چشمم بود اون دختر زیبایی بود که طنین صدای نازش تونست چهار ستون بدن منو
بلرزونه
وقتی داشتم میومدم تهران به این فکر بودم که چطور میتونم توی اون چشمای
قشنگش نگاه کنم و بهش بگم که چقدر از موضوع اون روز متاسفم و چقدر دوستش
دارم...
اما حالا که کارت عروسیش به نشونه ی مرام مجید توی دستمه...
حالا که
علی با اون سه لایه پتو ازدواج کرده
حالا که دماغ محسن و دماغ اون دختره ازدواج
کردن و یه دماغ هم به اسم بچه دارن
حالا که حمید هم صاحب اون دختر ایکبیری
شده
من موندم و حسرت کم آوردن اون روز
من موندم و حسرت دهانی که بیموقع باز
شود
من موندم و حسرت اون
...
این داستان بر اساس طرحی از مهدی نیکو رزم نوشته شده است

No comments: