Sunday, September 23, 2007

عشق آسمونی


  • (( به نام خالق زیبایی های شیراز ))


  • نام داستان : عشق آسمونی




    نویسنده : محمد قیم





    یادم میاد از روزی که زندگی رو شناختم و از لحاظ عقلی بزرگ شدم ، همیشه سعی داشتم چیزهایی که نمی شه کشف کرد رو من کشف کنم ، همیشه سخت ترین راه رو انتخاب می کردم ، شاید به همین علت بود که برای تحصیل رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم .
    همیشه این حس تلقین با من بود که هیچ چیز نیست که نشه شناختش ، به همین علت همیشه موفق بودم و هر معادله ی ریاضی رو که هیچ کدوم از دوستام نمی تونستن حل کنن ، من حلش می کردم.
    یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم این بود که فکر می کردم زندگی به ریاضیات شباهت داره . شاید هم علت اصلی اش این بود که تمام زندگی من شده بود ریاضیات و معادلاتی که حل می کردم .
    یک روز تصمیم گرفتم عشق رو کشف کنم . فکر می کردم عشق هم یک جور معادله است و می خواستم بدونم احساس عشق چیه که همه همه معتقدن هیچ کسی نمی تونه کشفش کنه....
    همه چیز از اون سفر شروع شد ، لحظه ای که هواپیما بلند شد و بر فراز آسمان در حال پرواز بود، احساس تشنگی کردم و چراغ بالای سرم رو روشن کردم و مهماندار که یک خانوم قد بلند و زیبا بود اومد بالای سرم.
    ازش خواستم که برام یک لیوان آب بیاره ، آب رو که داد دستم یه لبخند زیبا زد و گفت :
    امر دیگه ای نیست؟....... تشکر کردم
    اما نگاهش قلبم رو آتیش زد . آب رو خوردم اما با خوردن آب بیشتر احساس تشنگی کردم. برام خیلی عجیب بود که چرا آب خوردم و بیشتر احساس تشنگی می کنم و عجیب تر اینکه احساس می کنم قلبم آتیش گرفته .من راجع به عشق های آسمونی چیزهایی شنیده بودم اما ، هیچ وقت به عشق فکر نکرده بودم و هیچ در باره اش تحقیق نکرده بودم . به همین خاطر فکر کردم که این همون عشق آسمونیه .
    قبل از خروج از هواپیما اسم و فامیل اون خانوم رو از روی کارت شناسایی که به گردنش آویزون بود رو خوندم .
    تا یک هفته احساس آتیش توی قلبم بود ، توی اون یک هفته چندین و چند لیوان آب خوردم اما بازم احساس میکردم تشنمه......
    تا این که بعد از یک هفته به دفتر اون شرکت هواپیمائی رفتم و خواستم تا با اون خانوم ملاقات کنم . بالاخره موفق شدم ملاقاتش کنم . توی اون ده پونزده دقیقه ای که ما همدیگرو تو کافی شاپ فرودگاه دیدیم و باهم حرف زدیم ، ازخودم واز زندگیم براش گفتم. از نگاهش فهمیدم که از من خوشش اومده . وقتی یه معادله دو مجحولی طرح کرو و من به سرعت حلش کردم شگفت زده شد و از من خواست که باز هم همدیگرو ملاقات کنیم.و قتی که شنیدم گفت می خواد دوباره همدیگرو ملاقات کنیم احساس تشنگی که با من بود رفع شد و آتیش قلبم هم خاموش . !
    ما به مدت دو ماه و هفته ای سه مرتبه یکدیگر رو ملاقات می کردیم . بعد از دوماه گفت که یه چیزی هست که تو این دو ماه می خواد به من بگه اما روش نمیشه...!!! با شنیدن این حرف من از خوشحالی بال در اوردم و ازش خواستم خجالت رو کنار بگذاره . اون گفت که یه درخواست ازم داره . من منتظر این درخواست بودم و به خودم گفتم درست فکر می کردی عشق یه جور معادله است و تو تونستی حلش کنی .
    بهش گفتم درخواستت رو بگو هر چی که هست نشنیده قبول می کنم و اون شروع کرد به حرف زدن و از من در خواست کرد تا به خواهرش که داشت آماده کنکور می شد ریاضی درس بدم .
    من انتظار درخواست دیگه ای رو داشتم ولی چون گفته بودم هر درخواستی رو نشنیده قبول می کنم قبول کردم تا به خواهرش ریاضی درس بدم .
    این فرصتی بود تا با خانواده اش هم آشنا بشم . یک ماه تمام به خواهرش ریاضی یاد دادم و توی این یک ماه موفق به ملاقات خودش نشدم .
    بعد از یک ماه که دوباره به ملاقاتش رفتم خودم رو آماده کردم تا اون درخواستی رو که انتظار داشتم اون از من داشته باشه من ازش درخواست کنم . خودم رو آماده ی در خواست ازدواج کرده بودم .توی خونه چندین و چند ساعت جلوی آینه تمرین کردم تا به بهترین شکل ممکن این پیشنهاد رو بهش بدم.
    راستش تو این چند ماه که اون رو ملاقات می کردم هرگز احساس تنهایی نکردم و از تنهایی که این چند سال با من بود فاصله گرفتم . حتی خودم رو برای خداحافظی با اون خونه کوچیک مجردی که توش زندگی می کردم آماده کرده بودم.
    از در کافی شاپ که وارد شد با اون لبخند نازش به من سلام کرد . ولی از اون صمیمیت خاصی که همیشه تو سلامش بود این بار خبری نبود . بعد از سلام و احوال پرسی گفت : که یه درخواست ازم داره من بازم از خوشحالی بال در اوردم گفتم : بگو هر چی باشه نشنیده قبول می کنم
    گفت : برم و دیگه هیچ وقت به دیدنش نیام....!!! زبونم بند اومد و نتونستم حرفی بزنم و اون ادامه داد : من سه سالی هست که با یکی از همکارام دوست هستم و ما عاشق همدیگه هستیم . اون ما رو با همدیگه دیده و ناراحت شده . من نمیخوام دیگه ناراحتش کنم . از تو هم ممنونم که به خواهرم ریاضی درس دادی بگو هزینه تدریست چقدر شده تا من نقدا" پرداختش کنم
    این حرفش مثل یه سیلی بود که محکم به صورتم کوبیده باشن .
    اون روز با ناراحتی به خونه برگشتم . احساس کردم در و دیوار و وسایل خونه هم دارن به من می خندن .
    بعد به خودم گفتم که هیچ ضرری تو زندگیم نکردم که غصه بخورم ، این یک تجربه بود که فهمیدم زن ها موجودات خیلی مرموزی هستن .
    دو ماه گذشت و تجربه اون شکست عشقی باعث شد تا از تنهایی بیشتر لذت ببرم. تا اینکه یکی از همسایه ها از من خواست که به دختر دوستش که دو تا کوچه پایین تر زندگی می کردن ریاضی درس بدم . منم قبول کردم و رفتم در خونه اون خانوم . در که زدم یک دختر خیلی قشنگ در رو باز کرد .
    در خونه رو به حیاط باز می شد و نگاه اون دختر اسمش سارا بود دوباره قلبم رو آتیش زد و احساس تشنگی رو به من برگردوند .
    توی این سه ماه گذشته با شیرین زبونی هاش و لبخند های نازش من رو دیوونه کرد . اما امروز که داشتم به خونه سارا می اومدم تا بهش پیشنهاد ازدواج بدم توی مسیر اتفاقی یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم که از بچه های ادبیاتی بود یک پوستر به من یادگاری داد .
    تو سالن پذیرایی خونه سارا خودم رو آماده دادن پیشنهاد ازدواج کرده بودم، همین چند لحظه پیش که به اون پوستر نگاه کردم با اون شعر پر معنی وزیبا که گفته بود
  • :
    گه ملحد گه دهری کافر باشد

  • گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

  • باید بچشد عذاب تنهایی را

  • مردی که زعصر خود فراتر باشد
    به تنهاییم فکر کردم ، تنهایی که تو این مدت با من بود و از اون لذت بردم ، شکست عشقیم رو به یاد اوردم که چقدر عذابم داد ، اما تنهایی هرگز عذابم نداده بود .
    با خودم گفتم من عاشق میشم ، اما عاشق تنهایی . چون تنهایی چیزیه که دارم ازش لذت می برم و عذابم نمی ده و از همه مهم تر ، تا من ترکش نکنم اون ترکم نمی کنه .
    از دادن پیشنهاد ازدواج به سارا منصرف شدم و وارد حیاط شدم تا اونجا رو ترک کنم . به سمت در رفتم ولی هنوز دو دل بودم برگشتم تا وارد خونه بشم اما .....
    { با دلهره و تشویش ،شک کردم به کار خویش ، که به راه نشناخته ، یه عمر دیگه در پیش ، گفتم از چه می ترسی؟ ، آخرش یه راهی هست ، دلم می خواست نرم دستام در حیاط رو داشت می بست ، گفتم نکنم تردید در حیاط رو خوب بستم ، به انتظار هیچ چیزی دیگه یه لحظه ننشستم ، انگار که یکی می گفت ، می گفت لحظه موعوده ، تردید نکنی یک وقت نه دیره و نه زوده ، راه افتادم و هی رفتم شاید دلم کمی واشه ، به عشقی که یه جور امروز زود بگذره فرداشه به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه}

    پایان
    شعر دو بیتی از : محمد رضا شفیعی کدکنی
    و جملات پایانی از مسعود فردمنش

No comments: