Sunday, September 23, 2007

بازی



(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))


نام داستان : بازی
بر گرفته از داستان زنی غیر از تو نوشته ی دوست و استاد عزیزم مجید بهکار پیشه

نویسنده : محمد قیم


نمی دانم چرا از من نمی خواهی تا از تو بنویسم ، بر این باورم که احساس من درست است که تو آرامش مرا نمی خواهی . فکر کردن به تو تنها اعصاب مرا بر هم می ریزد ، ولی نوشتن تنها چیزیست که آرامم می کند .
از حال من اگر می پرسی من خوبم ...... خوب که نه
سعی بر آن دارم خود را بر این باور برسانم که خوب هستم .
زیرا برای ادامه این روند که نامش را زندگی گذارده ام مستلزم آنم که خوب باشم تا توان ادامه آن را داشته باشم .
احساس دیگرم این است که من جنگ را به تو باخته ام ..... اما نه ..... سخت در اشتباهم . ما جنگی را آغاز نکردیم تا من آن را ببازم . من شبانه روز به خیال های خویش حمله ور شده بودم .
در خیال و آرزوهایم شهری را بنا کردم و تو تنها دختر این شهر بودی و در خیال و آرزوهایم آن گونه رفتار می کردی که تصمیمم بر آن شد تا تمام آن خیال و رویا و آرزوهایم را به واقعیت مبدل کنم .
اما غافل از این بودم که من شخصیتی از این داستانم نه نویسنده و خالق این اثر که اختیار این راه با من باشد . پس بی اختیار و به ناچار به این داستان که نامش زندگیست تن دادم . و به نقطه اوج داستان رسیدم که باید تحت عنوان فرافکنی به تو می رسیدم . اما خالق داستان زندگی من بر خلاف میلم عمل کرد و دیواری را بین ما قرار داد . دیواری که مرا بر آن باور رساند که باید تغییر نقش دهم و نقش قهرمان داستان را بازی کنم .
با تمام سختی ها این تغییر نقش را پذیرفتم ..... اما این نقش جدید مرا به سمت نابودی هدایت می کرد .
تصمیم گرفتم دختر دیگری را هم وارد شهر رویاها وخیال وآرزوهایم کنم . این دختر خیالی باید از نزدیکان تو می بود تا توانایی پر کردن جای خالی تو را داشته باشد .
این دختر را وارد شهر رویاها و و خیال و آرزوهایم کردم بعد از مدتی کلنجار با خویش فرافکنی این داستان انجام شد و من حرفی را که باید به تو می زدم به او زدم تا مرا از ادامه راه به سمت ویرانی باز دارد . و انتظار بیش از این نداشتم . بین آسمان و زمین معلق شدم ، آرام آرام یاد و خاطره تو را به فراموشی سپردم تا روزی که از او خواستم تا بدون اینکه خبر داشته باشد نقش تو را برایم بازی کند . اما او بازیگر قهاری نبود ، و به جای آنکه با ایفای این نقش مرا از ادامه راه به سمت نابودی باز دارد ، مرا هل داد تا با سرعت بیشتری به سوی نابودی بروم و او هم همچون تو رفتار کرد . با این تفاوت که او می دانست حرف دلم چیست ولی تو نمی دانستی .
با ویران شدن خویش سعی به شروع دوباره کردم ، و این بار با کوله باری از تجربه ی این دو شکست .
منکر این نمی توان شد که در این بازی که آن را عشق نامیده بودم ، و از ابتدا مشخص بود که نا ممکن است یک نفر باید قربانی می شد . و من قربانی این بازی بودم .این بازی که با کج اندیشی من و اسرار به آغاز آن به امید پیدا شدن نوری در این جاده سرتا سر تاریک آغاز شد و با شکست من پایان پذیرفت .
کوله بار تجربه ای که از این دو شکست حاصل شد را گشودم و با مرور لحظه به لحظه ی آن به این نتیجه رسیدم که شکستی دگر برابر است با نابودی تمام هستی من .
این بار قدرت ادامه دا ستان را از خالق آن گرفتم و بر خلاف میل او شهر رویاها و آرزوها و خیالم را به ویرانی کشاندم تا هرگز کسی نتواند وارد آن شود . زیرا کسی را لایق ورود به این شهر و گرفتن جایگاه تو نمی دانم و آن را هم که لایق دانستم مرا نخواست .
اکنون این شهر کاملا" ویران شده و از آنجایی که این شهر هرگز به دست کسی ، جز یکی از شما دو نفر ساخته نمی شود ، و از آنجایی که اطمینان کامل دارم که این شهر هرگز ساخته نخواهد شد .
من برای آنکه بر این باور برسم که خوب هستم و از وضع فعلی راضی می گویم که
:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را

مردی که زعصر خود فراتر باشد

و حرف آخر دل من با شما دو نفر این است
:
اشهد ان لا دختری غیر از یکی از شما دو نفر
شعر دو بیتی از :محمد رضا شفیعی کد کنی

صبا این دخت شیرازی



(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))

نام رمان : صبا این دخت شیرازی


نویسنده : محمد قیم

(( فصل اول ))

الا یا ایها الساقی ادر کاسا" ونا ولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

صبا دیوان حافظ را از روی میز برداشت و آن در کیف خود قرار داد و خود را آماده رفتن به حافظیه کرد
او تمام روزهای هفته را می شمارد تا به روز پنج شنبه رسیده و در حافظیه حاضر شود . علاقه بیش از حد او به اشعار حافظ تعجب تمام دوستان و آشنایان را به خود جلب کرده او با شانزده سال سن دو سالی می شود که دیوان حافظ را حفظ کرده و با این اشعار کاملا" خو گرفته و این اشعار بخشی از زندگی اوست . او کل دیوان را حفظ است و در پی آن است تا معنی اشعار را بفهمد به همین خاطر برای تحصیل رشته انسانی را انتخاب کرده .
از خانه خارج شده و به حافظیه می رسد . مانند هر هفته عده ی زیادی را آنجا می بیند که دیوان حافظ به دست دارند و با چشمان خیس آن را برای گرفتن فال باز می کنند .
این پرسش در وجودش جاری شده و که علت گریه آنها چیست ؟ و خود را مستلزم تحقیق برای پی بردن به پاسخ این این پرسش می داند . از این رو دیوانش را در دست گرفته و برای پی بردن به پاسخ این پرسش به کلام حافظ متوسل می شود ، و حافظ در پاسخ فال می گوید :

جهان و کار جهان همه پیچ در پیچ است

من این نکته هزار بار کرده ام تحقیق

اما او باز هم نتوانست پاسخ پرسشش را بگیرد .
دختری که با چشمان خیس پای مقبره نشسته بود و بعد از خواندن فاتحه دیوان حافظ را برای گرفتن فال باز کرد ، توجه صبا را به خود جلب کرد و صبا از روی کنجکاوی جلو رفته و از وی علت گریه اش را پرسید ، وآن دختر که فرشته نام داشت ، در پاسخ این پرسش صبا جریان کامل عشقش را برای او تعریف کرد . اما عشق برای صبا واژه ی غریبی بود و او گریه های فرشته را مضحک فرض می کرد .
شب که به خانهبازگشت به صحبت های فرشته خوب فکر کرد ، به تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود . اما از آنجایی که او عشق را تجربه نکرده بود ، نتوانست احساس فرشته را درک کند و علت گریه های او را حاصل از ضعف وی می دانست .
هفته ی بعد باز هم فرشته را در حافظیه دید که با چشمان خیس در حافظیه حاظر بود ، به نزد او رفت و سعی کرد تا او را دلداری بدهد . اما سطح فکر او ، با فرشته کا ملا " متفاوت بود . زیرا فرشته با احساس یک عاشق کا ملا " آشنایی داشت و صبا که تجربه ای در این زمینه نداشت از درک این احساس عاجز
بود ، از این رو گفتارش در ذهن فرشته نمی گنجید .
هفته ها یکی پس از دیگری می گذشت و صبا دیگر در حافظیه تنها نبود ، اکنون دیگر دوستی داشت که هر هفته یکدیگر را در حافظیه ملاقات می کردند و گاهی اوقات صبا به خانه فرشته می رفت ، و از آن جایی که فرشته نیز دیوان حافظ را از خفظ بود ، با یکدیگر به مشاعره می پر داختند .
یک روز صبا به تنهایی در حافظیه نشسته بود و انتظار فرشته را می کشید . فرشته با حالی بسیار پریشان و گریان نزد او آمد . صبا که تا به حال فرشته را این چنین ندیده بود از او پرسید که چه اتفاقی برایش رخ داده ، و فرشته نیز که گریه اش قطع نمی شد تنها سکوت اختار کرد و پاسخی نداد . صبا که از این وضعیت به تنگ آمده بود ، رو به فرشته کرد و گفت :
بگو ببینم چی شده ؟
شاید بتونم کمکت کنم ، من که دیگه غریبه نیستم ما حالا دو تا دوستین و هر هفته داریم همدیگه رو اینجا می بینیم
بگو چی شده ؟
فرشته که تقریبا " آرام شده بود گفت :
مجید برای هفتمین بار اومده خواستگاری من ، اون سه ساله که به پای من سوخته و ساخته ، توهین کردن خونوادمو تحمل کرده و به خاطر من تو روی خونوادشظ ایستاده ، اما بازم بابام بهونه اورد و ردشون کرد
صبا در جواب گفت :
ردشون کرد که کرد ، به جهنم . حتما " یه چیزی می دونست که ردشون کرد . این نشد یکی دیگه ، این همه پسر تو چرا خودتو عذاب بدی ، اصلا " چرا گریه می کنی ؟ بس کن دیگه ، اشکاتو پاک کن بیا مشاعره کنیم .
فرشته در کمال تعجب از صحبت های صبا گفت :
تو که دیوان حافظ رو حفظی چرا این حرفا رو می زنی ؟ پ
چرا هیچ درکی از عشق نداری ؟
تو اولین کسی هستی که می بینم دیوان حافظ رو از حفظه اما هیچ چیزی از عشق نمی دونه و نمی تونه درکش کنه .
چرا نمی فهمی ؟
من عاشق مجیدم ، چطور می تونم گریه نکنم ؟
صبا نیز در پاسخ صحبت های فرشته گفت :
این بچه بازیا چیه در میاری؟
آدم به خاطر یه پسر که گریه نمی کنه ، وقتی این همه پسر تو این دنیا هست
فرشته که با احساس یک عاشق آشنایی کامل داشت گفت :
ببین صبا جون ، گریه من بی اختیاره . دیر یا زود معنی عشق ، و این احساسی رو که الان من دارم
خواهی فهمید ، اما از الان یه چیزی میگم تا بدونی عشق چیه .
عشق یه احساسه که وقتی بیاد سراغت عقلت از کار میفته ، و هرچی عشق دستور بده همون رو انجام میدی ، کورت می کنه و به هر کاری مجبورت می کنه و اختیارت رو ازت می گیره .
تو یه لحظه هم میاد سراغت و اسیرت می کنه . شاید تحمل عذاب کشیدن رو نداشته باشی ، اما عذاب عشق رو تحمل می کنی وهر چی هم بیشتر عذابت بده ، بیشتر لذت می بری ، و تازه می فهمی ،زندگی بدون عشق هیچ مفهومی نداره .
بعد از پایان صحبت های فرشته ، آنها با خدا حافظی از یکدیگر جدا شده و هر کس به خانه اش رفت .
صبا آن شب تا صبح به صحبت های فرشته فکر کرد ، وبا خود کلنجار رفت ، تا بتواند احساس فرشته را درک کند ، و طرز فکر او را اشتباه می دانست .
این پرسش در وجودش جاری شد که آیا صحبت های فرشته خطاست؟
از این رو باز هم دیوان را در دستش گرفن آن را برای پی بردن به پاسخ باز کرد ، حافظ نیز در جواب فال گفت
:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نئی جان من خطا این جاست

صبا یک هفته تمام فکر کرد دلیلی بیاورد تا فرشته را آرام کند ، با خود صحبت هایی را تمرین کرد تا به فرشته گفته و او را قانع کند ، تا در این وضع نباشد . زیرا تحمل دیدن فرشته را در این وضعغ نداشت .
آن روز هر چه انتظار فرشته را کشید خبری از او نشد ، و همین مسئله باعث تعجبش شد ، که چرا فرشته آن روز به حالفظیه نیامده . سر انجام بعد از سه روز کاسه صبرش لبریز شد و از روی کنجکاوی برای یافتن علت غیبت آن روز فرشته ، به قصد رفتن به خانه فرشته به راه افتاد .در طول مسیر صحبت ها یی که میخواست با فرشته داشته باشد را مرور کرد .
به خانه فرشته که رسید به یک پارچه مشکی و آگهی ترحیم برخورد ، که نام و شهرت فرشته در آن درج شده بود . بدنش سست شد و در جایش میخکوب شد . بغض غریبی گلویش را گرفت به طوری که به سختی می توانست نفس بکشد .
آدرس محل برگزاری ختم را یاداشت کرد و به سرعت خود را به آنجا رساند . وارد مسجد شد . مادر فرشته با دیدن صبا ، اورت در آغوش گرفت ، و با گریه و صدایی لرزان فریاد زد :
دیدی بالاخره کاره خودشو کرد ، دیدی آ؟خرش خود کشی کرد .
صبا که لرزش تمام وجودش را فرا گرفته بود ، بغض غریبی که از خانه فرشته تا مسجد به دنبال کشانده بود را رها کرد ، و مادر فرشته را در گریه همراهی کرد .
پس از پایان مراسم ختم صبا به خانه بازگشت و چند روزی را با اندوه فراوان گذراند ، تا این که باز هم روز پنج شنبه رسید و او باز هم باید به حافظیه می رفت .
او که هنوز از دست دادن فرشته را باور نداشت انتظارش را می کشید ، هر دختری را که دیوان حافظ به دست و در حال گریه می دید ، چهره ی گریان فرشته را به یاد می آورد .
تحمل چنین وضعی را ندارد ، نمی تواند باور کند که فرشته هرگز به حافظیه نخواهد آمد .
کنار قبر حافظ رفته پس از خواندن فاتحه شروع به صحبت کردن با حافظ می کند . در صحبت هایش با حافظ از صحبت ها یی که فرشته با او داشته می گوید :
فرشته به من گفته حافظ با جواب هایی که تو فال به مردم می ده با اونا صحبت می کنه ، اما هر کسی نمی تونه صحبت های حافظ رو درک کنه . حالا منم می خوام فال بگیرم می خوام با من حرف بزنی . من
می خوام بدونم احساست چیه از این که فرشته این بلا سرش اومده .
دیوانش را باز کرد و حافظ در جواب گفت
:
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

آنقدر دانم که از شعر ترش خون می چکید

سپس صبا ادامه داد و گفت :
می خوام یه فال دیگه بگیرم ، مادرم میگه هر کی خود کشی می کنه میره به جهنم . می خوام از زبون فرشته با من حرف بزنی ، می خوام بدونم چرا اون آتیش جهنم رو به جون خرید ؟
دیوان را باز کرد و این گونه پاسخ گرفت :

در آرزوی خاک در یار سوختیم

یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی

در آتش ار خیال رخش دست می دهد

ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی

گریه ی بی اختیارصبا آغاز گردید و با حالی پریشان آنجا را ترک کرد ، اما چهره ی فرشته لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رود و او را در کنار خود احساس می کند ، همین مسئله باعث دلتنگی بیشتر او می شود .
(( این پایان نیست ))

دوست عزیز کلمه به کلمه این نوشته ها در شهر شیراز و در محوطه ی حافظیه نوشته شده

چشم های قشنگ سارا

(( به نام خالق زیبایی هخای شیراز ))
نام داستان : چشم های قشنگ سارا

نویسنده : محمد قیم

روزگار بر من آموخت که به کسی یا چیزی دل نبندم واین رسم را سرلوحه ی زندگیم قرار دادم

با دیدن سارا و با اولین نگاهش پاهایم شروع به لرزیدن کرد . گذشت زمان مرا جرات بخشید تا با او صحبت کنم و گدایی عشق را از او آغاز کردم که با جمله ای پاسخم داد و گفت :
گدایی عشق رسم تازه کاران است
دادن هدیه را آغاز کردم و با هدایا سعی در به دست آوردن دلش داشتم مرا پاسخ داد :
عشق تجارت نیست ، عاشق می بخشد بدون هیچ حساب و کتابی و از این رهگذر لذت می برد
اورا پرسیدم که عاشق چه می بخشد ؟ مرا پاسخ داد :
محبت
به او محبت بخشیدم و پس از محبت قلب و تمام هستی ام را نیز به او بخشیدم . اما او کار دیگری با من کرد ، کسی که با دیدن چهره اش صدای ضربان قلبم آبرویم را به تاراج برده بود مرا برای همیشه تنها گذاشت و رفت
او را بگفتم چرا با من این چنین رفتار کردی ؟ پاسخ داد :
باوفاترین دوست هم به مرور زمان بی وفا می شود ، اما این بی وفایی از دوست نیست بلکه از روزگار است
و با روزگار هم نمی توان در افتاد .
او را بگفتم جمله ای به یاد گار برایم بگو و او نیز جمله ی آخرش را اینگونه بگفت :
اگر به کسی دل بستی و عاشقش شدی مهم این نیست که او مال تو باشد ، مهم این است که او باشد نفس بکشد و زندگی کند . اگر ترک گفتنش عذابت می دهد هر چند سخت ولی قابل تحمل است و عذابش کمتر از این است که دیگر نباشد

قصه ی صبا و ماجد


(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))

نام داستان : قصه ی صبا و ماجد


نویسنده : محمد قیم


همش از خودم این پرسش را دارم که چرا باید من اینجا باشم!
دوستانم به من هشدار دادند که نباید به ملاقاتش بروم و هر کسی هم که به ملاقاتش رفته مانند خود او شده و مدتی را در کنار او مانده تا بتواند از آنجا خارج شود.
اما ماجد بهترین دوست من بود و من در این دو سالی که برای کار خارج از ایران حضور داشتم او و سایر دوستان را ندیده بودم و تنها از طریق تلفن آن هم هر سه ماه یک بار از حالشان با خبر می شدم.
ماجد در بین دوستانم تنها کسی بود که عهدی را که ما در بیست سالگی بین خودمان بستیم تا سی و پنج سالگی به آن پایبند بود.ماعهد کرده بودیم که هرگز ازدواج نکنیم!
اما وقتی که از ایران رفتم با تماس اول فهمیدم ماجد ازدواج کرده! تماس دوم گفت که همسرش باردار است! تماس سوم خبر داد که فرزندش پسر می باشد.با تماس چهارم متوجه شدم فرزندش به دنیا آمده. تماس پنجم را خودش پاسخ نداد و همسرش گفت که این مشکل را پیدا کرده!
تماس ششم و هفتم هنوز این مشکل را داشت.حتی هشتمین تماس که همین هفته گذشته پیش از بازگشتم به ایران با او داشتم موفق به مکالمه با او نشدم. زیرا هنوز مشکلش رفع نشده!
تصمیم گرفتم به ملاقاتش بروم. در ابتدا از هشدار دوستان ترسیدم.اما از آنجایی که دوسال بود ماجد را ندیده بودم ویک سال بود در آنجا بستری بود نتوانستم خودم را راضی کنم که به ملاقاتش نروم.
دل را به دریا زدم و به ملاقاتش رفتم و از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده که او در اینجا حضور دارد؟
ماجد در پاسخ به سوالم گفت:
من با صبا ازدواج کردم که یک دختر بیست ساله داشت به نام ندا!دختر زنم با پدرم ازدواج کرد!پس زن من مادر زن پدر شوهرش شد!دختر زن من پسری زائید که داداش من و نوه زنم بود! پس نوه منم بود! پس من پدر بزرگ داداشم بودم ! زن من پسری زایید که زن پدرم خواهرناتنی پسرم و مادر بزرگ اون شد!پس پسرم داداش مادر بزرگش بود و من خواهر زاده ی پسرم شدم!
ماجد همین طور داشت حرف می زد و من هم که دیگر نمی خواستم به حرفهایش گوش کنم تنها کاری که توانستم بکنم این بود که با سر رفتم توی شیشه ی مقابلم!
پرستارهای آنجا هم وقتی این حرکت را از من دیدند فکر کردند من هم مانند ماجد روانی شده ام وتخت کناری ماجد مرا بستری کردند و پزشک دستور داده برای آنکه بتوانم از اینجا خارج شوم باید مدتی را بستری باشم تا به حالت طبیعی بازگردم

من تو او


(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))
نام داستان : من تو او
نویسنده : محمد قیم


نمیدونم چرا هر کاری می کنم نمی تونم اون اتفاق رو
فراموش کنم
آخه وقتی توی یه جمع دوستانه قرار میگیری باید پایه باشی و هر کاری
که میکنن انجام بدی!
اما دوستام هم تا حدودی مقصر بودن
اونا کاری رو میخواستن
انجام بدن که بارها انجام داده بودیم.
راستش خودم هم نمی دونم چراباید اون جا
میموندم ؟
شاید می ترسیدم ضایع بشم!
آخه من تحمل ضایع شدن رو نداشتم.
و
این کار رو وقت تلف کردن میدونستم اما دوستام بهترین تفریحشون همین کار بود
مجید
هم تا حدودی مقصر بود آخه همیشه بعد از مدرسه دنبالم میومد تا با هم بریم فوتبال من
عاشق فوتبال بودم
مجید که سه سالی میشد با من دوست بود با عموش اینا زندگی
میکرد
اون روز هم دلیل غیبتش اساس کشی بود
آخه خانواده اش که من تا حالا
ندیده بودمشون برای زندگی به تهرون اومده بودن
ما بین خودمون یه شرطی
گذاشتیم!
نمیدونم واسه ی این که کم نیارم قبول کردم یا اینکه خارش از خودم
بود!
اولین دختری که رد شد حمید رفت جلو وبهش گفت:
زنم میشی ؟
عروس ننم
میشی؟
دختره خندید و یه ذره قر و غمیش اومد بعد سعی کرد اندام بی ریختش رو زیر
ناز و عشوه های خرکیش مخفی کنه یعنی به اصطلاح آمار دادو حمید هم که از خداش بود
بدون توجه به ریخت دایناسوری دختره شروع به حرف زدن با اون کرد
ما هم که از
خدامون بود که یه سوژه برای خنده داشته باشیم از دور با عشوه ی خرکی که توی تبلیغ
تلوزیون بود هی از طرف دختره می گفتیم :
حمید...
حالا نوبت علی بود قرارمون
اولین دختر بود ولی ما اینو قبلا در موارد کلی استفاده می کردیم
هیچ وقت یادم
نمیره یه بار مجبور شدم سر به سر یه پیر زن هفتاد ساله بذارم
اما به هر حال علی
رفت جلو و شانسش یه دختر چادری بودکه چادرش رو مثل لحاف کرسی های قدیم از ترس سرما
روی صورتش کشیده بود طفلک فکر میکرد خدا اون صورت کج و کوله اش که به نقاشی های
امپرسیونیستی میموند رو مخصوص برای اون خلق کرده و اگه مواظب نباشه ممکنه زبونش لال
رنگ های خارجیش بپره یا سایه بشه
علی هم که فکر می کرد چه لعبتی نصیبش شده
گفت:
خانوم خانوما !
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که رو بسته ای مگر
زشتی؟
سرخاب سفیداب شدن دختره ی اکبیری از پشت سه لایه پتو هم معلوم بود!
بعد
علی ادامه داد:
هر چی آدم عشقیه...
زیر چادر مشکیه!
دختره هم که یقین حاصل
کرده بود که رسالتش رو انجام داده وصاحب این در گرانبهای پتو پیچ شده رو بعد از
سالها نیایش به درگاه ربوبی پیدا کرده اول از ذوق دو تا خنده ی خفه شده که قاطیش
خرخر هناقی قایم بود تحویل داد وعلی هم به مراد چپر چلاغ دلش رسید.
حالا دیگه
نوبت محسن بود
محسن دماغ بزرگی داشت خودش میگفت دماغ بزگ نشونه ی سعادت
آدماست
انگار خدا میدونه کی رو برای کی بفرسته باورتون نمیشه اگه بگم دختره یه
دماغ داشت
که آدم وقتی میدید حس میکرد از اول عمرش تا حالا داشته توش پنبه کشت
میکرده
انگار دو تا توپ بسکتبال رو توش قاچاق کرده بود
به جان خودم قسم
میخورم اگه دختره رو میخواستی همینطوری توی خیابون ببینی یه دماغ میدیدی که حاشیه
ای در دورش درست مثل یه سایه روشن وجود داشت که به خیال خودش صورتش بود
محسن هم
که خیال میکرد این قر و اطفارا مشیت الهیه یه دل نه صد دل عاشق دماغ شد
مثل
پلنگی که بخواد بوفالو شکار کنه جلو رفت و گفت:
خانم ببخشید دماغ شما شصت ماغه
یا صد و شصت ماغ؟
دختره دو دل از دماغ رویائی محسن و ترکیب رویائی اون و زبان
تندش با ناراحتی ابروهای شرق و غربش رو به هم کشید و محسن هم که فهمیده بود گند زده
ادامه داد:
حالا چرا ناراحت شدی؟
مال منو ببین مثل منقار مرغ ماهی خواره تازه
مال بابام رو ندیدی !آدم رو یاد خرطوم فیل می اندازه!
انگار به خر تیتاب
دادی
دختره رو میگی از خنده طول و عرض دماغ خودشو فراموش کرده بود و مثل خروس در
بین خنده اش قوقولی قوقو میکردم.
اونم به مراد دلش رسید.
الان من مونده بودم
ومن
منم که میدونستم شانس من همون پیر زن هفتاد ساله است خودمو جمع و جور کردم
که با یه پیر دختر چونه بزنم
توی همین فکر بودم که دیدم بچه ها یه طور عجیب
غریبی به من نگاه میکنن
انگار یه حسرت خاصی توی نگاهشون بود
راستمو که نگاه
کردم فهمیدم قضیه از چه قراره!
راستش بین بچه ها من تنها کسی بودم که توی کار
خودم حرف نداشتم آخه محله ی ما فقط یه پسر داشت که میتونست حتی مخ پیر دخترا رو هم
بزنه
اون روز شانس هم داشتم یه فرشته جلوی چشمم ظاهر شد که انگار شاهکار نقاشی
خدا بود
نلرزیدم چون حرفه ای بودم.
راستش با متانت جلو رفتم. انقدر سنگین که
توجه دختره به من جلب شده بود.
تصمیم گرفتم غافلگیرش کنم تا بخنده!این قانون
اوله!
بخندون بعد سر حرف رو باهاش باز کن!
منم یه دفعه گفتم:
ببخشید خانوم
من مزاحمتون شدم ...
پدر شما آرشیتکته؟
اما یه دفعه دختره یه نگاه عصبانی به
من کرد منم که فهمیدم بند رو آب دادم به سرعت ماله ی ماست مالی رو به دست گرفتم که
اشک توی چشم دختره جمع شد و دوان دوان رفت.
بگذریم که ما اون روز جلو بچه ها
ضایع شدیم اما...قصه از وقتی شروع شد که مجید
گفت مامانم اینا اومدن
تهران.
ما هم که سر جهازی مجید بودیم و هر جا میرفت ما هم میرفتیم این طوری
پامون به خونشون باز شد اما این پا گشا زیاد طول نکشید.
دقیقا سه تا چهار
هفته!
مامان مجید زن خوبی بود مهربونی خاصی توی صورتش بود
تا اینکه اون روز،
از در که تو رفتیم من به عادت همیشگی یه یا الله گفتم .
مجید گفت ممد یه چند
دقیقه صبر کن خواهرم بره توی اتاق منم که سعی میکردم جلوی اونا خودمو بچه ی سر به
زیری نشون بدم...
سرم رو پایین گرفتم تا خواهر مجید رفت توی اتاق تا لباس مناسب
بپوشه.
مجید که با یه لیوان چایی میخواست مرام کشمون کنه چایی رو جلوی ما گذاشت
و رفت که مثل اندیشمندان بزرگ دقایقی رو گلاب به روتون با خودش خلوت کنه.
ما هم
داشتیم میزدیم توی گوش چایی یه سلام با ناز قشنگ شنیدیم.
افت کلاسه ولی برای
اولین بار دلمون لرزید.
این هم باعث شدکه با عجله و مثل آدمائی که استغفرالله
دفعه ی اولشونه بلند بشم
طرفم هم که خوب این جور مسائل رو درک میکرد و از صدقه
سر رمانهای مودب پور که خوراکش بودمشرف به تمام این واکنش ها بود زیر زیرکی خندید
اما این خنده تا زمانی ادامه داشت که اون صورت منو دید و من صورت اونو.
حالا
تونستم که بفهمم اون دختر توی خیابون چرا اون روز با چشم اشک آلود از کنار من دوان
دوان رفت!
مجید پنج سال پیش پدرش رو در یه حادثه ی رانندگی از دست داده
بود!
اون روز هم اون دختره دوباره با اشک توی چشماش منو رها کردو به اتاقش
رفت.
الان از اون موضوع پنج سال میگذره و من مجبور شدم برای تحصیل به شیراز
برم
ونتونستم مجید و خواهرش روببینم
اما تنها چیزی که توی این پنج سال همیشه
جلوی چشمم بود اون دختر زیبایی بود که طنین صدای نازش تونست چهار ستون بدن منو
بلرزونه
وقتی داشتم میومدم تهران به این فکر بودم که چطور میتونم توی اون چشمای
قشنگش نگاه کنم و بهش بگم که چقدر از موضوع اون روز متاسفم و چقدر دوستش
دارم...
اما حالا که کارت عروسیش به نشونه ی مرام مجید توی دستمه...
حالا که
علی با اون سه لایه پتو ازدواج کرده
حالا که دماغ محسن و دماغ اون دختره ازدواج
کردن و یه دماغ هم به اسم بچه دارن
حالا که حمید هم صاحب اون دختر ایکبیری
شده
من موندم و حسرت کم آوردن اون روز
من موندم و حسرت دهانی که بیموقع باز
شود
من موندم و حسرت اون
...
این داستان بر اساس طرحی از مهدی نیکو رزم نوشته شده است

جدول

(( به نام خالق زیبایی های شیراز ))
نام داستان : جدول
نویسنده : محمد قیم



از سن 15 سالگی به حل کردن جدول علاقه مند شدم وتا امروز هر جدولی که در مقابل داشتم حل کردم .چندین وچند جایزه بابت حل جدولهایی که داشتم دریافت کردم حتی چند مجله زمانی که جوایز رو به من اهدا می کردند به من پیشنهاد کار دادند تا برایشان جدول طرح کنم .اما امروز بعد از سی وپنج سال جدول حل کردن به یک جدول بزرگ رسیدم. !
من جدول بزرگ زیاد حل کرده بودم اما این جدول آخری یک ویژگی داشت و آن هم این بود که هر انسانی با هر سطح معلومات چه دانشمند و چه بی سواد فقط می توانست یک خانه از این جدول را پر کند.
من اولین کسی بودم که به این جدول رسیدم و توانستم یک خانه از آن را پر کنم . این جدول به کمک پانصد نفر و طی دو ماه حل شد
اکنون تمام خانه های این جدول پر شده و نام اینجدول حل شده هست:قطعه 230 بهشت زهرا
این داستان پیشکش به روح مادر بزرگم و تمامی کسانی که در قطعه 230 بهشت زهرا در کنار او به خاک سپرده شده اند

عشق آسمونی


  • (( به نام خالق زیبایی های شیراز ))


  • نام داستان : عشق آسمونی




    نویسنده : محمد قیم





    یادم میاد از روزی که زندگی رو شناختم و از لحاظ عقلی بزرگ شدم ، همیشه سعی داشتم چیزهایی که نمی شه کشف کرد رو من کشف کنم ، همیشه سخت ترین راه رو انتخاب می کردم ، شاید به همین علت بود که برای تحصیل رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم .
    همیشه این حس تلقین با من بود که هیچ چیز نیست که نشه شناختش ، به همین علت همیشه موفق بودم و هر معادله ی ریاضی رو که هیچ کدوم از دوستام نمی تونستن حل کنن ، من حلش می کردم.
    یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم این بود که فکر می کردم زندگی به ریاضیات شباهت داره . شاید هم علت اصلی اش این بود که تمام زندگی من شده بود ریاضیات و معادلاتی که حل می کردم .
    یک روز تصمیم گرفتم عشق رو کشف کنم . فکر می کردم عشق هم یک جور معادله است و می خواستم بدونم احساس عشق چیه که همه همه معتقدن هیچ کسی نمی تونه کشفش کنه....
    همه چیز از اون سفر شروع شد ، لحظه ای که هواپیما بلند شد و بر فراز آسمان در حال پرواز بود، احساس تشنگی کردم و چراغ بالای سرم رو روشن کردم و مهماندار که یک خانوم قد بلند و زیبا بود اومد بالای سرم.
    ازش خواستم که برام یک لیوان آب بیاره ، آب رو که داد دستم یه لبخند زیبا زد و گفت :
    امر دیگه ای نیست؟....... تشکر کردم
    اما نگاهش قلبم رو آتیش زد . آب رو خوردم اما با خوردن آب بیشتر احساس تشنگی کردم. برام خیلی عجیب بود که چرا آب خوردم و بیشتر احساس تشنگی می کنم و عجیب تر اینکه احساس می کنم قلبم آتیش گرفته .من راجع به عشق های آسمونی چیزهایی شنیده بودم اما ، هیچ وقت به عشق فکر نکرده بودم و هیچ در باره اش تحقیق نکرده بودم . به همین خاطر فکر کردم که این همون عشق آسمونیه .
    قبل از خروج از هواپیما اسم و فامیل اون خانوم رو از روی کارت شناسایی که به گردنش آویزون بود رو خوندم .
    تا یک هفته احساس آتیش توی قلبم بود ، توی اون یک هفته چندین و چند لیوان آب خوردم اما بازم احساس میکردم تشنمه......
    تا این که بعد از یک هفته به دفتر اون شرکت هواپیمائی رفتم و خواستم تا با اون خانوم ملاقات کنم . بالاخره موفق شدم ملاقاتش کنم . توی اون ده پونزده دقیقه ای که ما همدیگرو تو کافی شاپ فرودگاه دیدیم و باهم حرف زدیم ، ازخودم واز زندگیم براش گفتم. از نگاهش فهمیدم که از من خوشش اومده . وقتی یه معادله دو مجحولی طرح کرو و من به سرعت حلش کردم شگفت زده شد و از من خواست که باز هم همدیگرو ملاقات کنیم.و قتی که شنیدم گفت می خواد دوباره همدیگرو ملاقات کنیم احساس تشنگی که با من بود رفع شد و آتیش قلبم هم خاموش . !
    ما به مدت دو ماه و هفته ای سه مرتبه یکدیگر رو ملاقات می کردیم . بعد از دوماه گفت که یه چیزی هست که تو این دو ماه می خواد به من بگه اما روش نمیشه...!!! با شنیدن این حرف من از خوشحالی بال در اوردم و ازش خواستم خجالت رو کنار بگذاره . اون گفت که یه درخواست ازم داره . من منتظر این درخواست بودم و به خودم گفتم درست فکر می کردی عشق یه جور معادله است و تو تونستی حلش کنی .
    بهش گفتم درخواستت رو بگو هر چی که هست نشنیده قبول می کنم و اون شروع کرد به حرف زدن و از من در خواست کرد تا به خواهرش که داشت آماده کنکور می شد ریاضی درس بدم .
    من انتظار درخواست دیگه ای رو داشتم ولی چون گفته بودم هر درخواستی رو نشنیده قبول می کنم قبول کردم تا به خواهرش ریاضی درس بدم .
    این فرصتی بود تا با خانواده اش هم آشنا بشم . یک ماه تمام به خواهرش ریاضی یاد دادم و توی این یک ماه موفق به ملاقات خودش نشدم .
    بعد از یک ماه که دوباره به ملاقاتش رفتم خودم رو آماده کردم تا اون درخواستی رو که انتظار داشتم اون از من داشته باشه من ازش درخواست کنم . خودم رو آماده ی در خواست ازدواج کرده بودم .توی خونه چندین و چند ساعت جلوی آینه تمرین کردم تا به بهترین شکل ممکن این پیشنهاد رو بهش بدم.
    راستش تو این چند ماه که اون رو ملاقات می کردم هرگز احساس تنهایی نکردم و از تنهایی که این چند سال با من بود فاصله گرفتم . حتی خودم رو برای خداحافظی با اون خونه کوچیک مجردی که توش زندگی می کردم آماده کرده بودم.
    از در کافی شاپ که وارد شد با اون لبخند نازش به من سلام کرد . ولی از اون صمیمیت خاصی که همیشه تو سلامش بود این بار خبری نبود . بعد از سلام و احوال پرسی گفت : که یه درخواست ازم داره من بازم از خوشحالی بال در اوردم گفتم : بگو هر چی باشه نشنیده قبول می کنم
    گفت : برم و دیگه هیچ وقت به دیدنش نیام....!!! زبونم بند اومد و نتونستم حرفی بزنم و اون ادامه داد : من سه سالی هست که با یکی از همکارام دوست هستم و ما عاشق همدیگه هستیم . اون ما رو با همدیگه دیده و ناراحت شده . من نمیخوام دیگه ناراحتش کنم . از تو هم ممنونم که به خواهرم ریاضی درس دادی بگو هزینه تدریست چقدر شده تا من نقدا" پرداختش کنم
    این حرفش مثل یه سیلی بود که محکم به صورتم کوبیده باشن .
    اون روز با ناراحتی به خونه برگشتم . احساس کردم در و دیوار و وسایل خونه هم دارن به من می خندن .
    بعد به خودم گفتم که هیچ ضرری تو زندگیم نکردم که غصه بخورم ، این یک تجربه بود که فهمیدم زن ها موجودات خیلی مرموزی هستن .
    دو ماه گذشت و تجربه اون شکست عشقی باعث شد تا از تنهایی بیشتر لذت ببرم. تا اینکه یکی از همسایه ها از من خواست که به دختر دوستش که دو تا کوچه پایین تر زندگی می کردن ریاضی درس بدم . منم قبول کردم و رفتم در خونه اون خانوم . در که زدم یک دختر خیلی قشنگ در رو باز کرد .
    در خونه رو به حیاط باز می شد و نگاه اون دختر اسمش سارا بود دوباره قلبم رو آتیش زد و احساس تشنگی رو به من برگردوند .
    توی این سه ماه گذشته با شیرین زبونی هاش و لبخند های نازش من رو دیوونه کرد . اما امروز که داشتم به خونه سارا می اومدم تا بهش پیشنهاد ازدواج بدم توی مسیر اتفاقی یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم که از بچه های ادبیاتی بود یک پوستر به من یادگاری داد .
    تو سالن پذیرایی خونه سارا خودم رو آماده دادن پیشنهاد ازدواج کرده بودم، همین چند لحظه پیش که به اون پوستر نگاه کردم با اون شعر پر معنی وزیبا که گفته بود
  • :
    گه ملحد گه دهری کافر باشد

  • گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

  • باید بچشد عذاب تنهایی را

  • مردی که زعصر خود فراتر باشد
    به تنهاییم فکر کردم ، تنهایی که تو این مدت با من بود و از اون لذت بردم ، شکست عشقیم رو به یاد اوردم که چقدر عذابم داد ، اما تنهایی هرگز عذابم نداده بود .
    با خودم گفتم من عاشق میشم ، اما عاشق تنهایی . چون تنهایی چیزیه که دارم ازش لذت می برم و عذابم نمی ده و از همه مهم تر ، تا من ترکش نکنم اون ترکم نمی کنه .
    از دادن پیشنهاد ازدواج به سارا منصرف شدم و وارد حیاط شدم تا اونجا رو ترک کنم . به سمت در رفتم ولی هنوز دو دل بودم برگشتم تا وارد خونه بشم اما .....
    { با دلهره و تشویش ،شک کردم به کار خویش ، که به راه نشناخته ، یه عمر دیگه در پیش ، گفتم از چه می ترسی؟ ، آخرش یه راهی هست ، دلم می خواست نرم دستام در حیاط رو داشت می بست ، گفتم نکنم تردید در حیاط رو خوب بستم ، به انتظار هیچ چیزی دیگه یه لحظه ننشستم ، انگار که یکی می گفت ، می گفت لحظه موعوده ، تردید نکنی یک وقت نه دیره و نه زوده ، راه افتادم و هی رفتم شاید دلم کمی واشه ، به عشقی که یه جور امروز زود بگذره فرداشه به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه}

    پایان
    شعر دو بیتی از : محمد رضا شفیعی کدکنی
    و جملات پایانی از مسعود فردمنش